پیش درآمد
جلال آلاحمد
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. یک چوپان بود که یک گلة بزغاله داشت و یک کلة کچل، و همیشه هم یک پوست خیک میکشید به کلهاش تا مگسها اذیتش نکنند. از قضای کردگار یک روز آقا چوپان ما داشت گلهاش را از دور و پر شهر گل و گشادی میگذراند که دید جنجالی است که نگو. مردم همه از شهر ریخته بودند بیرون و این طرف خندق علم و کتل هوا کرده بودند و هر دسته یک جور هوار میکردند و یا قدوس میکشیدند. همهشان هم سرشان به هوا بود و چشمهاشان رو به آسمان. آقا چوپان ما گلهاش را همان پس و پناهها، یک جایی لب جوی آب- زیر سایة درخت توت خواباند و به سگش سفارش کرد مواظبشان باشد و خودش رفت تا سروگوشی آب بدهد. اما هرچه رو به آسمان کرد چیزی ندید. جز اینکه سر برج و باروی شهر و بالاسر دروازههاشان را آینهبندان کرده بودند و قالی آویخته بودند و نقارهخانة شاهی، تو بالاخانة سردروازة بزرگ، همچه میکوبید و میدمید که گوش فلک را داشت کر میکرد. آقا چوپان ما همینجور یواش یواش وسط جمعیت میپلکید و هنوز فرصت نکرده بود از کسی پرسوجویی بکند یکدفعه یکی از آن قوشهای شکاری دستآموز مثل تیر شهاب آمد و نشست روی سرش. از آن قوشهایی که یک بزغاله را درسته میبرد هوا. و آقا چوپان ما تا آمد بفهمد کجا به کجاست، که مردم ریختند دورش و سر دست بلندش کردند و با سلام و صلوات بردند. کجا؟ خدا عالم است. هرچه تقلا کرد و هرچه داد زد- مگر به خرج مردم رفت؟ اصلا انگار نه انگار! به خودش گفت« خدایا مگه من چه گناهی کردهام؟ چه بلایی میخوان سرم بیارن؟ خدا رو شکر که از شر این حیوون لعنتی راحت شدم. نکنه آمده بود چشام رو درآره!...» و همینجور با خودش حرف میزد که مردم دست به دست رساندندش جلوی خیمه و خرگاه شاهی و بردندش تو. آقا چوپان ما از ترس جانش دو سه بار از آن تعظیمهای بلند بالا کرد و تا آمد بگوید « قربان...» که شاه اخ و پیفی کرد و به اشارة دست فهماند که ببرندش حمام و لباس نو تنش کنند و برش گردانند.
بقیه در ادامه مطلب
اگر قبلا ثبت نام کرديد ميتوانيد از فرم زير وارد شويد و مطلب رو مشاهده نماييد !