یه بنده خدایی میگفت :
همه چیز رو ردیف کرده بودم
بابا و مامانم رو فرستادم خونه ی خاله و عمّه
خونه برای دوست دخترم آماده ی آماده بود
حساب همه چی رو هم کرده بودم
رفتم دنبال دوست دخترم
دیدم زودتر از من ، جایی که باهم قرار گذاشته بودیم ؛ منتظرمه
خدائیش دختر پایه ایه
خیلی دوسش دارم
من و اون وقتی همدیگرو دیدیم ، آروم و قرار نداشتیم
تو ذهن من فقط یه چیز میگذشت
اونم این که وقتی رفتیم خونه چطور ….
احتمالا اونم به همین چیزا فکر می کرد …
چون اولین بار بود که می خواستیم … رو تجربه کنیم
بقیه داستان در ادامه مطلب...