داستان حمام منجاب اينه كه
مردي در كنار درب خانه اش نشسته بود. بانوئى به حمام معروف (( منجاب)) مى
رفت ، ولى راه حمام را گم كرد، و از راه رفتن خسته شده بود، به اطراف نگاه
مى كرد، تا شايد شخصى را بيابد و از او بپرسد، چشمش به آن مرد افتاد، نزد
او آمد و از او پرسيد:
حمام منجاب كجاست ؟ آن مرد به خانه خود اشاره كرد
و گفت : حمام منجاب همين جاست . آن بانو به خيال اينكه حمام همانجاست ، به
آن خانه وارد شد، آن مرد فورا درب خانه را بست و به سراغ او آمد و تقاضاى
زنا كرد.
زن دريافت كه گرفتار مرد هوسباز شده است ، حيله اي به ذهنش رسيد و گفت :
من
هم كمال اشتياق با تو بودن را دارم ، ولى چون كثيف هستم و گرسنه ، مقدارى
عطر و غذا تهيه كن تا با هم بخوريم بعد در خدمتتان باشم .
مرد قبول كرد و
به خارج خانه رفت و عطر و غذا تهيه كرد و برگشت ، زن را در خانه نديد،
بسيار ناراحت شد و آرزوى زنا با آن زن در دلش ماند و همواره اين جمله را مى
خواند: ... اين الطريق الى حمام منجاب؟
(( چه شد آن زنى كه خسته شده بود، و مى پرسيد راه حمام منجاب كجاست ))؟
مدتى
از اين ماجرا گذشت تا اينكه در بستر مرگ افتاد، آشنايان به بالين او آمدند
و او را به كلمه ((لا اله الا الله محمد رسول الله )) تلقين مى كردند او
به جاى اين ذكر، همان جمله مذكور را در حسرت آن زن مى خواند، و با اين حال
از دنيا رفت .
(نفل از كتاب عالم برزخ ص 41 يا كشكول شيخ بهائى 1/232)
از اين داستان خيلي چيزها ميشه فهميد از جمله:
الف- حمام رفتن مظهر پاكيست ولي نبايد نشاني را ازهركسي كه به نظرمان خوب آمد پرسيد(مسيرحق را نبايد ازهر مرشدي پرسيد)
ب- هركس خواستار بقاي عفت خويش باشد خدايتعالي در مواقع گرفتار شدن راه چاره را به ذهن آدمي مي اندازد
ج- اگر شهوت وهوس ؛ ملكه وجودي آدمي شود موقع مرگ كار دستش مي دهد
و...
یکی از کامنت گذاران عزیز یک موضع مرتبط با داستن حمام منجاب را برامون آدرس دادند
که بد نیست آنرا در ادامه مطالب بخونید
بقیه در ادامه مطلب
اگر قبلا ثبت نام کرديد ميتوانيد از فرم زير وارد شويد و مطلب رو مشاهده نماييد !