مادربزرگ بسيار پر توقع و لجباز بود. وقتي ما با بازي هاي کودکانه حوصله
اش را سر مي برديم با مادرم دعوا مي کرد و سر کوفت هايش شروع مي شد که تو
اينها را خوب تربيت نکرده اي واگر مادر مقتدري بودي مي توانستي آرامشان
کني و اين قدر مي گفت تا مادر را به گريه مي انداخت. اين اتفاق بارها تکرار
مي شد و ما از حضور مادربزرگ معذب بوديم ودعا مي کرديم يک روز تعطيل به
خانه عمو جمال برود. وقتي حامد با پدر ومادرش به خواستگاري من آمد، به
اولين چيزي که فکر کردم
براي نمايش ادامه اين مطلب بايد عضو شويد !
اگر قبلا ثبت نام کرديد ميتوانيد از فرم زير وارد شويد و مطلب رو مشاهده نماييد !