عادت داشتم شب ها بعد از بازگشت از اداره، چند دقيقه اي در پارک نزديک
خانه بدوم. جاي دنج و آرامي که در انتهاي يک خيابان فرعي بود. آن شب هم
وقتي خسته و کوفته به پارک رسيدم از استشمام هواي معطر پارک احساس آرامش
کردم و انرژي گرفتم. شروع به دويدن کردم. در راه چشمم به زن جواني افتاد که
گوشه اي کز کرده بود و گريه مي کرد. نتوانستم بي تفاوت از کنارش رد شوم.
ايستادم و سعي کردم او را آرام کنم. گفت گرسنه است و کسي را ندارد. او
ترسيده بود
براي نمايش ادامه اين مطلب بايد عضو شويد !
اگر قبلا ثبت نام کرديد ميتوانيد از فرم زير وارد شويد و مطلب رو مشاهده نماييد !