هر دو با هم آمده بودند. در سالن فقط گاهي سرشان را بالا مي آوردند بدون
اين که با هم حرفي بزنند. وقتي نوبت به آن ها رسيد زن تقاضا کرد به تنهايي
وارد شود. گريه مي کرد و بعد از چند دقيقه با اين جمله شروع کرد. ما هر روز
از هم دورتر مي شويم، هر روز بي خبرتر از هم و با فاصله اي بيشتر زير يک
سقف زندگي مي کنيم. هر بار که از سر کار مي آيد خسته تر از روز قبل چيزي
مي خورد و پاي تلويزيون خوابش مي برد. هيچ حرف مشترکي بين ما وجود ندارد
براي نمايش ادامه اين مطلب بايد عضو شويد !
اگر قبلا ثبت نام کرديد ميتوانيد از فرم زير وارد شويد و مطلب رو مشاهده نماييد !