آن روز هم مثل بيشتر روزهايي که دير از دانشگاه بر مي گشتم با مادرم بحثم شد. همين که پايم را به خانه گذاشتم صدايش بلند شد که اين چه وقت آمدن است و تا حالا کجا بودي. ديگر عادت کرده بودم، به حرف هايش توجهي نکردم و کوله ام را گوشه اتاق پرت کردم و رفتم تا آبي به دست و صورتم بزنم. اما انگار داد و فريادهاي مادرم قرار نبود تمام شود. پدرم چند سال قبل فوت شده بود و او هم خودش را مادرم مي دانست و هم پدرم. در حالي که از شدت عصبانيت صورتش سرخ شده بود گفت از دست تو چه کار کنم. مي ترسم آخر آبرويم را ببري. اصلا تا حالا کجا بودي
بقیه در ادامه مطلب.
براي نمايش ادامه اين مطلب بايد عضو شويد !
اگر قبلا ثبت نام کرديد ميتوانيد از فرم زير وارد شويد و مطلب رو مشاهده نماييد !