در محله اي که زندگي مي کرديم، تقريباً همه با هم صميمي بودند. من و هم سن و سال هايم همه با هم بزرگ شديم. کودکي مان را در يک پارک گذرانده بوديم. مدرسه مان يکي بود. وضعيت خانوادگي و مالي مان تقريباً شبيه به هم بود. عصرها دور تير چراغ برق سر کوچه جمع مي شديم و هر کس از هر دري حرفي مي زد. اغلب آخر شب کار به شوخي کشيده مي شد. بچه ها روي هم لقب گذاشته بودند و با اين کار با هم شوخي مي کردند. من از همان بچگي زبانم مي گرفت و لکنت داشتم. بچه ها هم از قضا دست روي همين نقطه ضعفم گذاشته بودند و من از اين موضوع خيلي ناراحت مي شدم. وقتي حرف ها به شوخي و تمسخر کردن مي کشيد سعي مي کردم خداحافظي کنم و به خانه بروم. يک شب وقتي مي خواستم خداحافظي کنم، مسعود که يکي از بهترين دوستانم بود شروع به مسخره کردن من کرد. او ادايم را در مي آورد و سعي مي کرد مثل من بريده بريده صحبت کند. بچه ها هم از کار او خنده شان گرفته بود و به اصطلاح من را دست انداخته بودند. اول خودم هم خنده ام گرفت اما کم کم اخم هايم توي هم رفت و از مسعود دلخور شدم. چند روز بعد وقتي مسعود را ديدم او را کنار کشيدم و خواهش کردم ديگر مسخره ام نکند
اگر قبلا ثبت نام کرديد ميتوانيد از فرم زير وارد شويد و مطلب رو مشاهده نماييد !