-آن روز کمي زودتر از سرکار برگشتم. سر راه مقداري شيريني و گل گرفتم تا با مهشيد آشتي کنم. شب قبل دعوا کرده و حسابي از خجالت هم درآمده بوديم. مي خواستم همه چيز را فراموش کنم و مثل آن اوايل، زندگي آرامي داشته باشيم. من عاشق همسرم بودم. روزهاي نامزدي مان بهترين روزهاي عمرم بود. هر دو يکديگر را دوست داشتيم و آرزوي مان اين بود تا آخر عمر در کنار يکديگر باشيم
بقیه در ادامه مطلب