اوضاع مالي ام چندان خوب نبود. در يک خانه کوچک مستاجر بوديم. پدر و مادرم هم دار و ندارشان يک خانه کلنگي بود. آنها ديگر سالخورده شده بودند و وقت استراحت شان بود. دوست داشتم کاري کنم آنها در آسايش زندگي کنند اما دستم بسته بود. يکي از آرزوهايم اين بود که آنها را به سفر مکه يا کربلا بفرستم. هم سن و سال هاي شان هر کدام چند مرتبه به زيارت رفته بودند و پدر و مادرپير من حسرت اين سفر به دل شان مانده بود. من پسر بزرگترشان بودم و نبايد اجازه مي دادم آنها حسرت به دل بمانند. يک روز در بين آگهي هاي روزنامه چشمم به آگهي يک شرکت مسافرتي افتاد
بقیه در ادامه مطلب