loading...
بزرگترین وبلاگ سرگرمی تفریحی
آخرین ارسال های انجمن
عنوان پاسخ بازدید توسط
نرم افزار های مورد نیاز شما 3 278 mohammadjavad77
عیب کتاب 0 205 mohammadjavad77
نمره نسخه اول میهن ایبوک 2 144 mohammadjavad77
آموزش ساخت وبلاگ 0 126 mohammadjavad77
نمره نسخه دوم کتاب 0 224 mohammadjavad77
نمره کتاب 0 368 mohammadjavad77
دیگر مطالب شما 0 222 mohammadjavad77
نرم افزارهای شما 0 262 mohammadjavad77
بازی های شما 0 229 mohammadjavad77
مطالب مورد نیاز شما 0 233 mohammadjavad77
mohammad بازدید : 75 دوشنبه 09 اردیبهشت 1392 نظرات (0)

سر گذشت جالب كل علی؟ (ضرب المثل)

(ضرب المثل های شیرین ایرانی یکی از راه های آموزش سبک زندگی در قدیم و حال بوده و میباشد )

چون یك نفر به دقت تمام برای دیگری حرف بزند اما آخر كار ببیند كه حرفش در او اثر نكرده، این مثل را به زبان می‌آورد.

یك بابایی مستطیع شده بود و به مكه رفته بود و برگشته بود و شده بود حاجی و همه به او می‌گفتند: حاجلی (حاج علی)

اما یك دوست قدیمی داشت كه مثل قدیم باز به او می‌گفت: كللی (كل علی ـ كربلایی علی). مثل اینكه اصلاً قبول نداشت كه این بابا حاجی شده!

این بابا هم از آن آدم‌هایی بود كه تشنه عنوان و لقب هستند و دلشان لك زده برای عنوان! اگر هزار بلا سرشان بیاید راضیند اما به شرط اینكه اسم و عنوان آنها را با آب و تاب ببرند! حاج علی پیش خودش گفت: باید كاری بكنم تا رفیقم یادش بماند كه من حاجی شده‌ام به این جهت یك شب شام مفصلی تهیه دید و رفیقش را دعوت كرد. بعد از اینكه شام خوردند، نشستند به صحبت كردن و او صحبت را به سفر مكه‌اش كشاند و تا توانست توی كله رفیقش كرد كه حاجی شده


بقیه در ادامه مطلب!

mohammad بازدید : 53 دوشنبه 09 اردیبهشت 1392 نظرات (0)
ظاهربيني

محمد جعفري- آن روز بانک شلوغ تر از هميشه بود. انگار همه مشتري ها تصميم گرفته بودند همه کارهاي بانکي شان را در همان روز انجام دهند. وقتي وارد شدم و از دستگاه نوبت گرفتم ۴۵ نفر جلوتر از من بودند. اگر مي خواستم صبر کنم بايد حدود يک ساعت در بانک مي ماندم. کارهاي عقب افتاده زيادي داشتم و نمي توانستم منتظر بمانم. اين پا و آن پا مي کردم و دنبال راهي بودم تا اين که پسر جوان و خوش برخوردي جلو آمد. سلام کرد و نوبتش را به من داد


بقیه در ادامه مطلب.

mohammad بازدید : 63 دوشنبه 09 اردیبهشت 1392 نظرات (0)
خراسان/ تاجر ثروتمندي قاطري داشت که اين حيوان در اثر تغذيه کامل و مواظبت غلامان تاجر خيلي چاق شده بود. روزي تاجر قاطرش را پيش نعل بند برد تا نعلش را عوض کند اما حيوان که در ناز و نعمت پرورش يافته بود اجازه نمي داد نعل جديد به پايش کوبيده شود. تاجر که قاطرش را خيلي دوست مي داشت قصه را براي دوستش تعريف کرد. دوستش گفت: چاره کار اين است که هنگام نعل زدن يک الاغ هم با خود ببريد و به قاطر بگوييد که پدرش اين الاغ است تا تکبر و ناز او فرو بريزد. تاجر نيز چنين کرد و الاغي را همراه او برد و جلو همگان رو به قاطر کرد و گفت: ساکت باش اين پدر توست مگر تو پدر خود را نمي شناسي؟ قاطر که ديد پدرش را جلوي چشمش آوردند از ديدن و شناختن پدر خود که الاغي فرتوت و بدقيافه بود خجل و شرمسار شد و آرام و معقول گذاشت نعلش کنند. حالا هم هرگاه آدم بدجنس و با تکبري بخواهد خودنمايي کند و باعث آزار اين و آن شود مي گويند: بايد پدرش را جلوي چشمش آورد تا آدم شود.«تمثيل و مثل- انجوي»
mohammad بازدید : 50 یکشنبه 08 اردیبهشت 1392 نظرات (0)
روزی یک کارمند پست وقتی به نامه های آدرس نامعلوم رسیدگی می کرد متوجه نامه جالبی شد. روی پاکت این نامه با خطی لرزان نوشته شده بود: «نامه ای برای خدا!» با خود فکر کرد: «بهتر است نامه را باز کنم و بخوانم.»
در نامه این طور نوشته شده بود: «خدای عزیز! بیوه زنی 83 ساله هستم که زندگی ام با حقوق ناچیز بازنشستگی می گذرد. دیروز کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدیدند. این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می کردم. هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده ام، اما بدون آن پول چیزی نمی توانم بخرم. هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم. تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن...»
کارمند اداره پست که تحت تاثیر قرار گرفته بود نامه را به همکارانش نشان داد. نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند. در پایان 96 دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند...
همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند. عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت تا این که نامه ای دیگر از آن پیرزن به اداره پست رسید. روی نامه نوشته شده بود: نامه ای به خدا!
همه کارمندان جمع شدند تا نامه را بخوانند. مضمون نامه چنین بود: «خدای عزیزم. چگونه می توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم. با لطف تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا کرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم. من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی... البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته اند ...!»
mohammad بازدید : 58 یکشنبه 08 اردیبهشت 1392 نظرات (0)

زني از خانه بيرون آمد و سه پيرمرد را با چهره های زیبا جلوي در ديد. به آنها گفت: « من شما را نمي شناسم ولي فکر مي کنم گرسنه باشيد، بفرمائيد داخل تا چيزي براي خوردن به شما بدهم.» آنها پرسيدند:« آيا شوهرتان خانه است


بقیه در ادامه مطلب

mohammad بازدید : 104 یکشنبه 08 اردیبهشت 1392 نظرات (0)

با دیدن زن فروشگاهی غم سنگینی مرا فرا گرفت خیلی دلم می خواست تا مقاله ای بنویسم و میان زنان فروشگاهی پخش کنم تا شاید عده ای بیدار شوند

و این چنین شد که مقاله زیر تولد یافت

به سختی راه می رفت

حقم داشت با اون تنگی لباسها و کفشهای پاشنه بلندش نمیشه تندتر از این راه بره

از نوع پوشیدنش می شد فهمید از فروشندگان داخل پاساژه

دختر فروشگاهی


بقیه در ادامه مطلب

mohammad بازدید : 54 یکشنبه 08 اردیبهشت 1392 نظرات (0)


دهقان پیر، با ناله می‌گفت: ارباب! آخر درد من یکی دو تا نیست

با وجود این همه بدبختی، نمی‌دانم دیگر خدا چرا با من لج کرده

و چشم تنها دخترم را«چپ» آفریده است؟! دخترم همه چیز را دو تا می‌بیند.

ارباب پرخاش کرد و گفت: بدبخت! چهل سال است نان مرا زهر مار می‌کنی!

مگر کور هستی، نمی‌بینی که چشم دختر من هم «چپ» است؟!

دهقان گفت: چرا ارباب می‌بینم … اما … چیزی که هست،

دختر شما همه‌ی این خوشبختی‌ها را «دوتا» می‌بیند

… ولی دختر من، این همه بدبختی را … !

mohammad بازدید : 55 یکشنبه 08 اردیبهشت 1392 نظرات (0)

پادشاهى در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد

هنگام بازگشت سرباز پیرى را دید که با لباسى اندک در سرما نگهبانى مى‌داد.

از او پرسید: آیا سردت نیست؟


بقیه در ادامه مطلب

mohammad بازدید : 78 یکشنبه 08 اردیبهشت 1392 نظرات (0)
ظر جالب یک ریاضیدان درباره زن و مرد

روزی از دانشمندی ریاضیدان  نظرش را درباره زن و مرد  پرسیدند.

جواب داد:

اگر زن یا مرد دارای ( اخلاق) باشند پس مساوی هستند با عدد یک =۱

اگر دارای (زیبایی) هم باشند پس یک صفر جلوی عدد یک میگذاریم =۱۰

اگر (پول) هم داشته باشند دوتا صفر جلوی عدد یک میگذاریم =۱۰۰

اگر دارای (اصل و نصب) هم باشند پس سه تا صفر  جلوی عدد یک میگذاریم =۱۰۰۰

ولی اگر زمانی عدد یک رفت (اخلاق) چیزی به جز صفر باقی نمی ماند و صفر

هم به تنهایی هیچ نیست ، پس آن انسان هیچ ارزشی نخواهد داشت !

mohammad بازدید : 68 یکشنبه 08 اردیبهشت 1392 نظرات (0)
یک پیرزن چینی دوکوزۀ آب داشت که آنها را به دو سر چوبی که روی دوشش می گذاشت ، آویخته بود و از این کوزه ها برای آوردن آب از جویبار استفاده می کرد.

یکی از این کوزه ها ترک داشت ، در حالی که کوزه دیگر بی عیب و سالم بود و همۀ آب را در خود نگه می داشت


بقیه در ادامه مطلب.

تعداد صفحات : 10

درباره ما
این سایت یک سایت سرگرمی تفریحیه و امیدوارم از آن لذت ببرید. اگه سایت مشکلی داشت در قسمت نظرات یا انجمن اعلام کنید. ما حاضر به همکاری با همه ی کتاب های الکترونیکی هستیم. در ضمن اگه خواستین تبلیغاتون با قیمت کم در این سایت قرار بگیره در بخش نظرات اعلام کنید و در آخر برای حمایت ازما در انجمن سایت عضو بشین. باسپاس مدیریت سایت
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    کدام بخش وبلاگ بیشتر آپدیت شود؟
    به نظر شما سطح وبلاگ چگونه است؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 3962
  • کل نظرات : 177
  • افراد آنلاین : 5
  • تعداد اعضا : 64
  • آی پی امروز : 167
  • آی پی دیروز : 172
  • بازدید امروز : 2,139
  • باردید دیروز : 499
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 5,419
  • بازدید ماه : 11,699
  • بازدید سال : 77,394
  • بازدید کلی : 437,611
  • کدهای اختصاصی
    نمایش وضعیت در یاهو

    قالب های وبلاگ


    

    داستان کوتاه

    داستان کوتاه
    Google

    در اين وبلاگ
    در كل اينترنت

    کد جست و جوی گوگل

    
    وبلاگ

    دریافت کد آمارگیر سایت

    <