loading...
بزرگترین وبلاگ سرگرمی تفریحی
آخرین ارسال های انجمن
عنوان پاسخ بازدید توسط
نرم افزار های مورد نیاز شما 3 278 mohammadjavad77
عیب کتاب 0 205 mohammadjavad77
نمره نسخه اول میهن ایبوک 2 144 mohammadjavad77
آموزش ساخت وبلاگ 0 126 mohammadjavad77
نمره نسخه دوم کتاب 0 224 mohammadjavad77
نمره کتاب 0 368 mohammadjavad77
دیگر مطالب شما 0 222 mohammadjavad77
نرم افزارهای شما 0 262 mohammadjavad77
بازی های شما 0 229 mohammadjavad77
مطالب مورد نیاز شما 0 233 mohammadjavad77
mohammad بازدید : 53 دوشنبه 22 مهر 1392 نظرات (0)
مادربزرگ بسيار پر توقع و لجباز بود. وقتي ما با بازي هاي کودکانه حوصله اش را سر مي برديم با مادرم دعوا مي کرد و سر کوفت  هايش شروع مي شد که تو اينها را خوب تربيت نکرده اي واگر مادر مقتدري بودي مي توانستي آرامشان کني و اين قدر مي گفت تا مادر را به گريه مي انداخت. اين اتفاق بارها تکرار مي شد و ما از حضور مادربزرگ معذب بوديم ودعا مي کرديم يک روز تعطيل به خانه عمو جمال برود. وقتي حامد با پدر ومادرش به خواستگاري من آمد، به اولين چيزي که فکر کردم
mohammad بازدید : 50 دوشنبه 22 مهر 1392 نظرات (0)
پدرم از باغدارهاي بزرگي بود که به قول معروف همه سر سفره اش نان مي خوردند. همه کساني که او را مي شناختند از دست ودل بازي اش صحبت مي کردند و او هم خيلي زود مسئله اش را حل مي کرد. يکي از کساني که پدر به شدت به او علاقه داشت باغبان باغ بزرگمان بود که چندين و چند سال براي پدر کار مي کرد. زماني که عباس براي باغباني به پدر معرفي شد من پسر ۱۴ ساله اي بودم و او 17 سال داشت
mohammad بازدید : 57 دوشنبه 22 مهر 1392 نظرات (0)
هنوز ماه هاي اول زندگي مشترک مان بود که فهميدم فهيمه زن دلخواهم نيست و نمي توانم با او زندگي کنم. همسرم زني شکاک بود و مدام رفتارم را تحت نظر داشت. اوايل رفتارش را تحمل مي کردم. حتي چند مرتبه هم پيش مشاور رفتم اما فايده اي نداشت و بالاخره ۶ ماه بعد از ازدواج مان از او جدا شدم
mohammad بازدید : 48 دوشنبه 22 مهر 1392 نظرات (0)

اول دبيرستان بودم که اولين سرقت زندگي ام را مرتکب شدم و با مهارت زياد طوري ردپايم را از بين بردم که هيچ کس نفهميد کار من بوده است. آن روز براي خريد يک جفت کفش از مادرم پول خواستم و مادرم پولي به من نداد. من هم سراغ کيف پول همکلاسي ام رفتم و در چشم برهم زدني کيف اش را خالي کردم. از آن روز به بعد اين رويه زندگي من شد. از آن به بعد سعي مي کردم تا جايي که مي توانم از اين روش ها استفاده کنم. من از لحاظ مالي مشکلي نداشتم. در خانواده متوسطي زندگي مي کردم حتي روزانه از آنها پول توجيبي هم مي گرفتم. اما دزدي يکي از تفريحاتم شده بود و قبح آن برايم از بين رفته بود

بقیه درادامه مطلب.

mohammad بازدید : 68 دوشنبه 22 مهر 1392 نظرات (0)
آن وقت ها مصمم بودم که به خارج کشور مهاجرت کنم و بيشتر وقتم در آموزشگاه هاي زبان مي گذشت. تصميم گرفته بودم هرطور که شده است براي ادامه تحصيل به يکي از کشورهاي اروپايي بروم. اما يک اتفاق همه چيز را تغيير داد. در همان کلاس ها بود که با کيانا آشنا شدم. او دختر ساده و محجوبي بود.
mohammad بازدید : 51 یکشنبه 21 مهر 1392 نظرات (0)

شاگردی از استاد پرسید: منطق چیست؟

استاد کمی فکر کرد و جواب داد : گوش کنید ، مثالی می زنم ، دو مرد – پیش من می آیند. یکی تمیز ودیگری کثیف من به آن ها پیشنهاد می کنم حمام کنند.شما فکر می کنید ، کدام یک این کار را انجام دهند ؟
هردو شاگرد یک زبان جواب دادند : خوب مسلما کثیفه !
استاد گفت : نه ، تمیزه . چون او به حمام کردن عادت کرده و کثیفه قدر آن را نمی داند
mohammad بازدید : 62 یکشنبه 21 مهر 1392 نظرات (0)
روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر بود .
علت ناراحتی اش را پرسید . شخص پاسخ داد :
در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم . سلام کردم.
جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت
mohammad بازدید : 49 یکشنبه 21 مهر 1392 نظرات (0)
مرد جوانی، از دانشگاه فارغ التحصیل شد. ماه ها بود که ماشین اسپرت زیبایی، پشت شیشه‏ های یک نمایشگاه به سختی توجهش را جلب کرده بود و از ته دل آرزو می کرد که روزی صاحب آن ماشین شود. مرد جوان، از پدرش خواسته بود که برای هدیه فارغ التحصیلی، آن ماشین را برایش بخرد. او می دانست که پدر توانایی خرید آن را دارد. بلأخره روز فارغ التحصیلی فرا رسید و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصی اش فراخواند و به او گفت
مریم السادات کیش بافان بازدید : 69 پنجشنبه 10 مرداد 1392 نظرات (0)
واقعه اي را که می خوانید شب احياي بيست و يکم در حرم مطهر رضوي توسط حجت الاسلام رفيعي نقل شده است.

 حکايت مرد قمارخانه دار تهراني و حرم امام رضا(ع)

مریم السادات کیش بافان بازدید : 65 پنجشنبه 13 تیر 1392 نظرات (0)

تفاوت عشـق با ازدواج / داستان کوتاه

Dastan-Kotah[WwW.KamYab.IR]

یک روز پدر بزرگم برام یه کتاب دست نویس آورد، کتابی بسیار گرون قیمت و با ارزش. وقتی به من داد، تاکید کرد که این کتاب مال توئه مال خود خودته، و من از تعجب شاخ در آورده بودم که چرا باید چنین هدیه با ارزشی رو بی هیچ مناسبتی به من بده. من اون کتاب رو گرفتم و یه جایی پنهونش کردم.

تعداد صفحات : 10

درباره ما
این سایت یک سایت سرگرمی تفریحیه و امیدوارم از آن لذت ببرید. اگه سایت مشکلی داشت در قسمت نظرات یا انجمن اعلام کنید. ما حاضر به همکاری با همه ی کتاب های الکترونیکی هستیم. در ضمن اگه خواستین تبلیغاتون با قیمت کم در این سایت قرار بگیره در بخش نظرات اعلام کنید و در آخر برای حمایت ازما در انجمن سایت عضو بشین. باسپاس مدیریت سایت
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    کدام بخش وبلاگ بیشتر آپدیت شود؟
    به نظر شما سطح وبلاگ چگونه است؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 3962
  • کل نظرات : 177
  • افراد آنلاین : 8
  • تعداد اعضا : 64
  • آی پی امروز : 164
  • آی پی دیروز : 172
  • بازدید امروز : 2,100
  • باردید دیروز : 499
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 5,380
  • بازدید ماه : 11,660
  • بازدید سال : 77,355
  • بازدید کلی : 437,572
  • کدهای اختصاصی
    نمایش وضعیت در یاهو

    قالب های وبلاگ


    

    داستان کوتاه

    داستان کوتاه
    Google

    در اين وبلاگ
    در كل اينترنت

    کد جست و جوی گوگل

    
    وبلاگ

    دریافت کد آمارگیر سایت

    <