قدرت دعای مادر! (داستانک)

قدرت دعای مادر! (داستانک)

بقیه در ادامه مطلب

بعد از خوردن غذا بیل گیتس 5 دلار به عنوان انعام به پیش خدمت دادپیشخدمت ناراحت شد

بیل گیتس متوجه ناراحتی پیشخدمت شد و سوال کرد : چه اتفاقی افتاده؟

بقیه در ادامه مطلب

در ايام برگزاري کنکور سراسري تصادف کردم و در بيمارستان بستري شدم و از شرکت در کنکور باز ماندم. مادرم گفت: عزيزم سلامتي ات مهم تر است، همه چيز که کنکور و دانشگاه نيست تلاش خودت را بکن و سال ديگر شرکت کن. ۱۸روز طول کشيد و من با پاي شکسته و يک پلاتين به خانه آمدم

بقیه در ادامه مطلب

چند روز بيشتر تا مراسم بله برون باقي نمانده بود. من از همان روز اولي که سمانه را ديدم شيفته ظاهرش شدم و تصميم قطعي ام را براي ازدواج با او گرفتم. قبل از آن دوستان و آشنايان چند دختر را که جايگاه اجتماعي و خانواده خوبي داشتند براي ازدواج معرفي کرده بودند اما من که به ظاهر افراد اهميت زيادي مي دادم آنها را نپسنديد

بقیه در ادامه مطلب

هوش و حواس برايم باقي نمانده بود. تصوير او ذهنم را تسخير کرده بود. روزها به نقطه اي خيره مي شدم و شب ها با ياد او به خواب مي رفتم. در حال تجربه کردن حس تازه اي در زندگي ام بودم. من عاشق شده بودم

بقیه در ادامه مطلب

با اين که فقط يک سال از ازدواجم مي گذشت اما از زندگي با شوهرم راضي نبودم. من به اصرار مادرم با بهروز ازدواج کرده بودم. او با مرد ايده آلي که در ذهن داشتم فاصله زيادي داشت. علاوه بر حدود ۱۲ سال اختلاف سني، نگاهمان به زندگي متفاوت بود. از طرفي بهروز به من به چشم کلفتش نگاه مي کرد نه شريک زندگي؛ فقط در مهماني ها يا وقتي که کسي به خانه مان مي آمد جلوي آنها ظاهرسازي و وانمود مي کرد که من را دوست دارد

بقیه در ادامه مطلب

مي دويدند هر کدام از هر سو، اول از همه هماني که طناب دار را به گردنش محکم کرده بود، تن داد به زير پيکر مردي که بالاي دار مي رقصيد. يکي به دنبال آمبولانس بود و ديگري جرثقيل را به فرياد مي خواند که خود را برساند و چند نفر «هم شانه» شدند به زير پيکر مرد که براي اجراي حکم از سکو افتاده بود، همه سعي مي کردند، او را آن قدر بالا نگهدارند تا طناب بر گردنش نفس هاي به شماره افتاده اش را نبرد.

بقیه در ادامه مطلب

ديگر راهي برايم باقي نمانده بود. به هر دري زدم کسي به من کاري نداد. هيچ کس حاضر نبود به جواني که يک بار به زندان رفته است کار بدهد. بريده بودم. من فقط در يک سرقت همراه دوستانم شرکت داشتم اما وقتي دستگير شديم فهميدم به دليل همدستي با آنها بايد به زندان بروم

بقیه در ادامه مطلب

داستان حمام منجاب اينه كه  مردي در كنار درب خانه اش نشسته بود. بانوئى به حمام معروف (( منجاب)) مى رفت ، ولى راه حمام را گم كرد، و از راه رفتن خسته شده بود، به اطراف نگاه مى كرد، تا شايد شخصى را بيابد و از او بپرسد، چشمش به آن مرد افتاد، نزد او آمد و از او پرسيد:
حمام منجاب كجاست ؟ آن مرد به خانه خود اشاره كرد و گفت : حمام منجاب همين جاست . آن بانو به خيال اينكه حمام همانجاست ، به آن خانه وارد شد، آن مرد فورا درب خانه را بست و به سراغ او آمد و تقاضاى زنا كرد.
زن دريافت كه گرفتار مرد هوسباز شده است ، حيله اي به ذهنش رسيد و گفت :
من هم كمال اشتياق با تو بودن را دارم ، ولى چون كثيف هستم و گرسنه ، مقدارى عطر و غذا تهيه كن تا با هم بخوريم بعد در خدمتتان باشم .
مرد قبول كرد و به خارج خانه رفت و عطر و غذا تهيه كرد و برگشت ، زن را در خانه نديد، بسيار ناراحت شد و آرزوى زنا با آن زن در دلش ماند و همواره اين جمله را مى خواند:   ... اين الطريق الى حمام منجاب؟
(( چه شد آن زنى كه خسته شده بود، و مى پرسيد راه حمام منجاب كجاست ))؟
مدتى از اين ماجرا گذشت تا اينكه در بستر مرگ افتاد، آشنايان به بالين او آمدند و او را به كلمه ((لا اله الا الله محمد رسول الله )) تلقين مى كردند او به جاى اين ذكر، همان جمله مذكور را در حسرت آن زن مى خواند، و با اين حال از دنيا رفت .

(نفل از كتاب عالم برزخ ص 41  يا كشكول شيخ بهائى 1/232)

از اين داستان خيلي چيزها ميشه فهميد از جمله:

الف- حمام رفتن مظهر پاكيست ولي نبايد نشاني را ازهركسي كه به نظرمان خوب آمد پرسيد(مسيرحق را نبايد ازهر مرشدي پرسيد)

ب- هركس خواستار بقاي عفت خويش باشد خدايتعالي در مواقع گرفتار شدن راه چاره را به ذهن آدمي مي اندازد

ج- اگر شهوت وهوس ؛ ملكه وجودي آدمي شود موقع مرگ كار دستش مي دهد

و...

یکی از کامنت گذاران عزیز یک موضع مرتبط با داستن حمام منجاب را برامون آدرس دادند

که بد نیست آنرا در ادامه مطالب بخونید

بقیه در ادامه مطلب