loading...
بزرگترین وبلاگ سرگرمی تفریحی
آخرین ارسال های انجمن
عنوان پاسخ بازدید توسط
نرم افزار های مورد نیاز شما 3 278 mohammadjavad77
عیب کتاب 0 205 mohammadjavad77
نمره نسخه اول میهن ایبوک 2 144 mohammadjavad77
آموزش ساخت وبلاگ 0 126 mohammadjavad77
نمره نسخه دوم کتاب 0 224 mohammadjavad77
نمره کتاب 0 368 mohammadjavad77
دیگر مطالب شما 0 222 mohammadjavad77
نرم افزارهای شما 0 262 mohammadjavad77
بازی های شما 0 229 mohammadjavad77
مطالب مورد نیاز شما 0 233 mohammadjavad77
mohammad بازدید : 48 یکشنبه 08 اردیبهشت 1392 نظرات (0)

روزی رسول خدا (صل الله علیه و آله) نشسته بود، عزراییل به زیارت آن حضرت آمد

پیامبر(صل الله علیه و آله) از او پرسید:

ای برادر! چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسان ها هستی

آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی سوخته است؟

بقیه در ادامه مطلب

mohammad بازدید : 62 یکشنبه 08 اردیبهشت 1392 نظرات (0)

روزی روزگاری درختی بود ….

و پسر کوچولویی را دوست می داشت .

پسرک هر روز می آمد

برگ هایش را جمع می کرد

از آن ها تاج می ساخت و شاه جنگل می شد .

از تنه اش بالا می رفت

از شاخه هایش آویزان می شد و تاب می خورد

و سیب می خورد


بقیه در ادامه مطلب

mohammad بازدید : 55 یکشنبه 08 اردیبهشت 1392 نظرات (0)

نمى‏دانيد؛ واقعاً نمی‏دانيد چه لذتى دارد وقتى سياهى چادرم، دل مردهايى كه چشمشان به دنبال خوش‏رنگ‏ترين زن‏هاست را مى‏زند


بقیه در ادامه مطلب.

mohammad بازدید : 62 یکشنبه 08 اردیبهشت 1392 نظرات (0)
صفحه اصلی | جامعه | ماجرای دو خواهر و پسر هوس باز

ماجرای دو خواهر و پسر هوس باز

اندازه حروف Decrease font Enlarge font
image

کوچه ای محل رد شدن روزانه پسری جوان بود. روزی دختری زیبا روی از آن کوچه عبور می کرد .

mohammad بازدید : 63 یکشنبه 08 اردیبهشت 1392 نظرات (0)

محمد جعفري - از همان اولين باري که ديدمش حس خوبي نسبت به او نداشتم. به نظرم براي ورود به خانواده ما جوان لايقي نبود. سامان خواستگار خواهرم شيما بود. آن ها با يکديگر همکلاسي بودند و از مدتي قبل يکديگر را مي شناختند. شيما از همان اوايل پدرم را در جريان رابطه اش با سامان گذاشته بود و پدرم هم نظر مثبتي نسبت به سامان داشت


بقیه در ادامه مطلب

mohammad بازدید : 58 شنبه 07 اردیبهشت 1392 نظرات (0)

خانوووووووم… شــماره بدم؟

خانوم خوشــــــگله! برسونمت؟

خوشــــگله! چن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟

 

این‌ها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه می‌شنید!

بیچــاره اصلاً اهل این حرف‌ها نبود… این قضیه به شدت آزارش می‌داد.

بقیه در ادامه مطلب

mohammad بازدید : 48 چهارشنبه 04 اردیبهشت 1392 نظرات (0)

در می‌زنیم و پس از چند لحظه، در گشوده می‌شود. قامت رعنا و چهره معصوم و مهربان مادر همسرم، در چارچوب در ظاهر می‌شود با همان لبخند محجوب و آرامش‌بخش همیشگی.

خبرگزاری فارس: داستان ازدواج «ام البنین» با امیرالمؤمنین(ع) از زبان همسر حضرت عباس


بقیه در ادامه مطلب

mohammad بازدید : 72 چهارشنبه 04 اردیبهشت 1392 نظرات (0)

ترم آخر بود و هرکس به فکر جمع و جور کردن واحدهاي درسي اش. همه بچه ها در تکاپو بودند تا مبادا درسي را قبول نشوند و کارشان به ترم بعد بکشد. من هم جدي تر از گذشته به فکر پاس کردن واحدها بودم. اما دل مشغولي ديگري هم داشتم.نمي دانم دقيقا کي اين حس در من به وجود آمد اما از همان روز بود که نگاهم به نازنين عوض ش

بقیه در ادامه مطلب

mohammad بازدید : 63 چهارشنبه 04 اردیبهشت 1392 نظرات (0)

مرد نقاشي که زن صيغه اي اش را با ضربات چاقو به قتل رسانده است در حالي که با پرداخت ديه رضايت اولياي دم را جلب کرده است در جلسه دادگاه چگونگي ارتکاب جنايت را شرح داد. به گزارش خراسان، ۲۶ خرداد سال گذشته فرزندان زني ۵۵ ساله به نام زينب بعد از چند روز بي خبري به خانه او رفتند و در کمال ناباوري با جنازه مادرشان روبه رو شدند

بقیه در ادامه مطلب

mohammad بازدید : 72 چهارشنبه 04 اردیبهشت 1392 نظرات (0)

در محله اي که زندگي مي کرديم، تقريباً همه با هم صميمي بودند. من و هم سن و سال هايم همه با هم بزرگ شديم. کودکي مان را در يک پارک گذرانده بوديم. مدرسه مان يکي بود. وضعيت خانوادگي و مالي مان تقريباً شبيه به هم بود. عصرها دور تير چراغ برق سر کوچه جمع مي شديم و هر کس از هر دري حرفي مي زد. اغلب آخر شب کار به شوخي کشيده مي شد. بچه ها روي هم لقب گذاشته بودند و با اين کار با هم شوخي مي کردند. من از همان بچگي زبانم مي گرفت و لکنت داشتم. بچه ها هم از قضا دست روي همين نقطه ضعفم گذاشته بودند و من از اين موضوع خيلي ناراحت مي شدم. وقتي حرف ها به شوخي و تمسخر کردن مي کشيد سعي مي کردم خداحافظي کنم و به خانه بروم. يک شب وقتي مي خواستم خداحافظي کنم، مسعود که يکي از بهترين دوستانم بود شروع به مسخره کردن من کرد. او ادايم را در مي آورد و سعي مي کرد مثل من بريده بريده صحبت کند. بچه ها هم از کار او خنده شان گرفته بود و به اصطلاح من را دست انداخته بودند. اول خودم هم خنده ام گرفت اما کم کم اخم هايم توي هم رفت و از مسعود دلخور شدم. چند روز بعد وقتي مسعود را ديدم او را کنار کشيدم و خواهش کردم ديگر مسخره ام نکند


تعداد صفحات : 10

درباره ما
این سایت یک سایت سرگرمی تفریحیه و امیدوارم از آن لذت ببرید. اگه سایت مشکلی داشت در قسمت نظرات یا انجمن اعلام کنید. ما حاضر به همکاری با همه ی کتاب های الکترونیکی هستیم. در ضمن اگه خواستین تبلیغاتون با قیمت کم در این سایت قرار بگیره در بخش نظرات اعلام کنید و در آخر برای حمایت ازما در انجمن سایت عضو بشین. باسپاس مدیریت سایت
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    کدام بخش وبلاگ بیشتر آپدیت شود؟
    به نظر شما سطح وبلاگ چگونه است؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 3962
  • کل نظرات : 177
  • افراد آنلاین : 9
  • تعداد اعضا : 64
  • آی پی امروز : 185
  • آی پی دیروز : 172
  • بازدید امروز : 2,541
  • باردید دیروز : 499
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 5,821
  • بازدید ماه : 12,101
  • بازدید سال : 77,796
  • بازدید کلی : 438,013
  • کدهای اختصاصی
    نمایش وضعیت در یاهو

    قالب های وبلاگ


    

    داستان کوتاه

    داستان کوتاه
    Google

    در اين وبلاگ
    در كل اينترنت

    کد جست و جوی گوگل

    
    وبلاگ

    دریافت کد آمارگیر سایت

    <